پیغام مدیر :
با سلام خدمت شما بازديدكننده گرامي ، خوش آمدید به سایت من . لطفا براي هرچه بهتر شدن مطالب اين وب سایت ، ما را از نظرات و پيشنهادات خود آگاه سازيد و به ما را در بهتر شدن كيفيت مطالب ياري کنید.
گــل خشکیــده
نوشته شده در جمعه 1 ارديبهشت 1391
بازدید : 728
نویسنده : منو تو

گــل خشکیــده


در بخش حکایت و داستان تابحال داستان های کوتاه و بلند بیشماری را شاید خوانده باشید که امیدوارم از هر کدام به معنای واقعی استفاده کرده باشید. اما داستان زیبای "گل خشکیده"، که در این اینجا تقدیم شما عزیزان خواهد شد به نظر من یکی از بینظیرترین نوع از داستانهای عاشقانه است، که مسلما با خوندنش حس خوبی بهتون میده و ازش لذت خواهید برد ...

قد بالای ۱۸۰، وزن متناسب، زیبا، جذاب و … این شرایط و خیلی از موارد نظیر آنها، توقعات من برای انتخاب همسر آینده ام بودند. توقعاتی که بی کم و کاست همه ی آنها را حق مسلم خودم میدانستم.
چرا که خودم هم از زیبائی چیزی کم نداشتم و میخواستم به اصطلاح همسر آینده ام لااقل از لحاظ ظاهری همپایه خودم باشد. تصویری خیالی از آن مرد رویاهایم در گوشه ای از ذهنم حک کرده بودم و همچون عکسی همه جا همراهم بود ...

تا اینکه دیدار محسن، برادر مرجان، یکی از دوستان صمیمی ام به تصویر خیالم جان داد و آن را از قاب ذهنم بیرون کشید...


:: موضوعات مرتبط: کالکشن عاشقانه , داستان عاشقانه , ,
:: برچسب‌ها: گــل خشکیــده , داستان عاشقانه , داستان , عشق , ,



یـک روز از روزهـای خـدا
نوشته شده در سه شنبه 9 اسفند 1390
بازدید : 683
نویسنده : منو تو

یـک روز از روزهـای خـدا



دیروز صبح که از خواب بیدار شدی،
نگاهت می‌کردم؛ و امیدوار بودم که با من حرف بزنی،



:: موضوعات مرتبط: کالکشن عاشقانه , داستان عاشقانه , ,
:: برچسب‌ها: یـک روز از روزهـای خـدا , ,



عشق میماند و دیگر هیچ...
نوشته شده در جمعه 28 بهمن 1390
بازدید : 698
نویسنده : منو تو

عشق میماند و دیگر هیچ...

این داستان رو تا انتها حتما بخونید..

 


 

شب عروسیه، آخره شبه ، خیلی سر و صدا هست. میگن عروس رفته تو اتاق لباسهاشو عوض کنه هر چی منتظر شدن برنگشته، در را هم قفل کرده. داماد سروسیمه پشت در راه میره داره از نگرانی و ناراحتی دیوونه می شه. مامان بابای دختره پشت در داد میزنند: مریم ، دخترم ، در را باز کن. مریم جان سالمی ؟؟؟ آخرش داماد طاقت نمیاره با هر مصیبتی شده در رو می شکنه میرند تو. مریم ناز مامان بابا مثل یه عروسک زیبا کف اتاق خوابیده. لباس قشنگ عروسیش با خون یکی شده ، ولی رو لباش لبخنده! همه مات و مبهوت دارند به این صحنه نگاه می کنند. کنار دست مریم یه کاغذ هست، یه کاغذی که با خون یکی شده. بابای مریم میره جلو هنوزم چیزی را که میبینه باور نمی کنه، با دستایی لرزان کاغذ را بر میداره، بازش می کنه و می خونه :

سلام عزیزم. دارم برات نامه می نویسم. آخرین نامه ی زندگیمو. آخه اینجا آخر خط زندگیمه. کاش منو تو لباس عروسی می دیدی. مگه نه اینکه همیشه آرزوت همین بود؟! علی جان دارم میرم. دارم میرم که بدونی تا آخرش رو حرفام ایستادم. می بینی علی بازم تونستم باهات حرف بزنم.

 

 


:: موضوعات مرتبط: کالکشن عاشقانه , داستان عاشقانه , ,
:: برچسب‌ها: عشق و دیگر هیچ , داستان عاشقونه , ,



عشــق و تــاریخ مصــرف ؟!
نوشته شده در جمعه 22 مهر 1390
بازدید : 1098
نویسنده : منو تو

عشــق و تــاریخ مصــرف ؟!

این داستان تکان دهنده واقعی است

www.manoto.766.ir|فان کلوب منو تو |www.manoto1.abco.loxblog.com

امروز روز دادگاه بود و منصور داشت از همسرش جدا می شد ...
منصور با خودش زمزمه كرد ... چه دنیای عجیبی است این دنیای ما !
یك روز بخاطر ازدواج با ژاله سر از پا نمی شناختم و امروز به خاطر طلاقش خوشحالم.


:: موضوعات مرتبط: تفریح و سرگرمی , داستان عاشقانه , ,
:: برچسب‌ها: عشــق و تــاریخ مصــرف ؟! ,



عزیزترین بخش زندگی
نوشته شده در چهار شنبه 20 مهر 1390
بازدید : 1059
نویسنده : منو تو

عزیزترین بخش زندگی


گروه اینترنتی پرشین استار | www.Persian-Star.org


بچه ای نزد شیوانا رفت (در تاریخ مشرق زمین شیوانا کشاورزی بود که او را استاد عشق و معرفت و دانایی می دانستند) و گفت : "مادرم قصد دارد برای راضی ساختن خدای معبد و به خاطر محبتی که به کاهن معبد دارد، خواهر کوچکم را قربانی کند. لطفا خواهر بی گناهم را نجات دهید."

شیوانا سراسیمه به سراغ زن رفت و با حیرت دید که زن دست و پای دختر خردسالش را بسته و در مقابل در معبد قصد دارد با چاقو سر دختر را ببرد. جمعیت زیادی زن بخت برگشته را دوره کرده بودند و کاهن معبد نیز با غرور و خونسردی روی سنگ بزرگی کنار در معبد نشسته و شاهد ماجرا بود.

 


:: موضوعات مرتبط: تفریح و سرگرمی , داستان عاشقانه , ,
:: برچسب‌ها: عزیزترین بخش زندگی ,



معنای خوشبختی
نوشته شده در سه شنبه 19 مهر 1390
بازدید : 1125
نویسنده : منو تو

گروه اینترنتی پرشین استار | www.Persian-Star.org

دخترک شانزده ساله بود که برای اولین بار عاشق پسری شد. پسر قدبلند بود، صدای بمی داشت و همیشه شاگرد اول کلاس بود. دختر خجالتی نبود اما نمی خواست احساسات خود را به پسر ابراز کند، او از اینکه راز این عشق را در قلبش نگه می داشت و دورادور او را می دید احساس خوشبختی می کرد.

در آن روزها، حتی یک سلام به یکدیگر، دل دختر را گرم می کرد. او که ساختن ستاره های کاغذی را یاد گرفته بود هر روز روی کاغذ کوچکی یک جمله برای پسر می نوشت و کاغذ را به شکل ستاره ای زیبا تا می کرد و داخل یک بطری بزرگ می انداخت. دختر با دیدن پیکر برازنده پسر با خود می گفت پسری مثل او دختری با موهای بلند و چشمان درشت را دوست خواهد داشت.

دختر موهایی بسیار سیاه ولی کوتاه داشت و وقتی لبخند می زد، چشمانش به باریکی یک خط می شد.


:: موضوعات مرتبط: تفریح و سرگرمی , داستان عاشقانه , ,
:: برچسب‌ها: معنای خوشبختی ,



تعداد صفحات : 1
صفحه قبل 1 صفحه بعد